بازدید امروز : 66
بازدید دیروز : 1
... عمو احمد ( شوهر خالم بود ، ما بهش میگفتیم عمو) یه آدم دوست داشتنی به معنای تمام بود. آدم زیاد مذهبی نبود ولی همه اهل فامیل با هر اخلاق و گرایشی دوستش داشتند. حتی بچهها هم عشقشون این بود که برن خونه عمو احمد اینا تا عمو چار دست و پا دنبالشون بدو و باهاشون بازی کنه . یا اون بشه آقا شیره و ماها آقا روباهه ، کلی با هم بازی کنیم و آخرشم بشینیم رو پشتشو دور اتاق بگردیم. نه! اشتباه نکنید . اصلا شبیه این پدر بزرگای مهربون نبود که نوهها دورشون جمع میشن و بازی میکنن. عمو احمد یه دیکتاتور بود تو زندگیش. بچههاش حسابی ازش حساب میبردن. حرف حرف خودش بود. سرگرد بازنشسته ارتش بود. قد بلند و هیکل قلمی داشت. با صورتی که همیشه از ته تراشیده و تمیز بود . بوی خمیر ریشش هنوزم وقتی بهش فکر میکنم دماغمو پر میکنه . چهره جذابی داشت . گونههای استخونی و موهای سفیدی که رو شقیقش در اومده بود به چهرهاش کلاس خاصی داده بود.
اما این آدم با همه این وجناتی که گفتم یه عالمه خوبی داشت که باعث میشد همه شیفتش باشن. مثلا اینکه تقریبا روز تعطیلی نبود که به همه زنگ نزنه و نگه جمع بشید بریم فلان جا دور هم باشیم. خودش به تک تک فامیل زنگ میزد و همه رو دور هم جمع میکرد هرکسی هرچی برای ناهار آماده کرده بود با خودش میاورد و همه دور هم ناهار می خوردیم. یادش بخیر . خیلی با حال بود .
... گذشت تا اینکه روزگار این مرد رو هم مثل همه مردایی که تا حالا زندگی کردن یه روز زمین گیرش کرد. عمو احمد به سختی مریض شد و افتاد گوشه خونه . آخرا دیگه آدما رو هم به سختی میشناخت. اون موقع من تقریبا شش سالم بود . خوب یادمه چقدر حالم گرفته شده بود.
پسر کوچیک عمو احمد اون روزا تازه تو اوج غرور و سرمستی جوونیش بود. زیاد رعایت حال عمو رو نمیکرد. در و پیکر رو بهم میکوبید. بیادبانه باهاش برخورد میکرد و....
اما هیچوقت یادم نمیره اون روزی رو که همه با هم سوار ماشین شدیم تا بریم خونه خالهاینا. خوب پیرهن مشکیای اطرافیانمو یادمه . فراموش نمیکنم صحنه رسیدنمون به خونه خاله اینا رو. چهره یکی یکی آدمایی که اونجا بودنو یادمه. اونجا اولین جایی بود که بخاطر از دست دادن کسی گریه کردم....
خوب یادمه وقتی اونجا رسیدیم ، پسر کوچیکه عمو احمد جولوی در، از شدت گریه نمیتونست سر پا وایسته....
چرا ما آدما تا همدیگرو داریم قدر همو نمیدونیم و برای هر چیز مزخرفی دل همو میشکونیم؟
چرا قدر محبت دیگران رو نمیدونیم و تا کسی بهمون محبت میکنه فکر میکنیم تحفهای هستیم که اون طرف بهمون محتاجه و براش ناز میکنیم؟
چرا آدما نمیفهمن محبت یعنی چی؟
چرا....
چرا....
......
لینک دوستان
آوای آشنا
اشتراک