سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 تعداد کل بازدید : 106423

  بازدید امروز : 66

  بازدید دیروز : 1

لحظه

 
اندیشه ات تو را به راه راست هدایت می کند . [امام علی علیه السلام]
 
نویسنده: میثم مهربانی ::: یکشنبه 86/9/18::: ساعت 3:8 عصر

... عمو احمد ( شوهر خالم بود ، ما بهش می‏گفتیم عمو)  یه آدم دوست داشتنی به معنای تمام بود. آدم زیاد مذهبی نبود ولی همه اهل فامیل با هر اخلاق و گرایشی دوستش داشتند. حتی بچه‏ها هم عشقشون این بود که برن خونه عمو احمد اینا تا عمو  چار دست و پا دنبالشون بدو و باهاشون بازی کنه . یا اون بشه آقا شیره و ماها آقا روباهه ، کلی با هم بازی کنیم و آخرشم بشینیم رو پشتشو دور اتاق بگردیم. نه! اشتباه نکنید . اصلا شبیه این پدر بزرگای مهربون نبود که نوه‏ها دورشون جمع میشن و بازی می‏کنن. عمو احمد یه دیکتاتور بود تو زندگیش. بچه‏هاش حسابی ازش حساب می‏بردن. حرف حرف خودش بود. سرگرد بازنشسته ارتش بود. قد بلند و هیکل قلمی داشت. با صورتی که همیشه از ته تراشیده و تمیز بود . بوی خمیر ریشش هنوزم وقتی بهش فکر می‏کنم دماغمو پر می‏کنه . چهره جذابی داشت . گونه‏های استخونی و موهای سفیدی که رو شقیقش در اومده بود به چهره‏اش کلاس خاصی داده بود.

اما این آدم با همه این وجناتی که گفتم یه عالمه خوبی داشت که باعث می‏شد همه شیفتش باشن. مثلا اینکه تقریبا روز تعطیلی نبود که به همه زنگ نزنه و نگه جمع بشید بریم فلان جا دور هم باشیم. خودش به تک تک فامیل زنگ میزد و همه رو دور هم جمع میکرد هرکسی هرچی برای ناهار آماده کرده بود با خودش میاورد و همه دور هم ناهار می خوردیم. یادش بخیر . خیلی با حال بود .

... گذشت تا اینکه روزگار این مرد رو هم مثل همه مردایی که تا حالا زندگی کردن یه روز زمین گیرش کرد. عمو احمد به سختی مریض شد و افتاد گوشه خونه . آخرا دیگه آدما رو هم به سختی می‏شناخت. اون موقع من تقریبا شش سالم بود . خوب یادمه چقدر حالم گرفته شده بود.

پسر کوچیک عمو احمد اون روزا تازه تو اوج غرور و سرمستی جوونیش بود. زیاد رعایت حال عمو رو نمی‏کرد. در و پیکر رو بهم می‏کوبید. بی‏ادبانه باهاش برخورد می‏کرد و....

اما هیچوقت یادم نمی‏ره اون روزی رو که همه با هم سوار ماشین شدیم تا بریم خونه خاله‏اینا. خوب پیرهن مشکیای اطرافیانمو یادمه . فراموش نمی‏کنم صحنه رسیدنمون به خونه خاله اینا رو. چهره یکی یکی آدمایی که اونجا بودنو یادمه. اونجا اولین جایی بود که بخاطر از دست دادن کسی  گریه کردم....

خوب یادمه وقتی  اونجا رسیدیم ، پسر کوچیکه عمو احمد  جولوی در،  از شدت گریه نمی‏تونست سر پا وایسته....

چرا ما آدما تا همدیگرو داریم قدر همو نمی‏دونیم و برای هر چیز مزخرفی دل همو می‏شکونیم؟

چرا قدر محبت دیگران رو نمی‏دونیم و تا کسی بهمون محبت می‏کنه فکر می‏کنیم تحفه‏ای هستیم که اون طرف بهمون محتاجه و براش ناز می‏کنیم؟

چرا آدما نمی‏فهمن محبت یعنی چی؟

چرا....

                 چرا....

                                 ......

 


 

لیست کل یادداشت های این وبلاگ